مامان دیگه سرحال نیست.
بالاخره تحمل چالشهای زندگی اثر کرد و هیچ چیز خوشحالش نمیکنه. از همه چیز دلخور میشه. اصلا مثل قدیمها شاد نیست و من؟
مامان امروز پشت اتاق شیشه ای وقتی منتظر به هوش اومدنت بودیم ، به روزهای سختی که کنار هم گذروندیم فکر کردم ، به روزی فکر کردم که حاج آقا رفت و گفتی چراغ خونه پدریت خاموش شد و از اون روز به بعد دیگه سرحال ندیدمت و من اشک ریختم به خاطر اون شب زمستونیه کذایی سال 86 ،
به خاطر 12 سال ندیدن مامان نسرین ، به خاطر این بیماری لعنتی که تو رو از خود واقیعت دور کرد
مامان من دیدم تو شکسته شدی ، اما اونقدر محکم بودی که نخواستی بچه هات با تو به سختی این عمل لعنتی فکر کنن ، من دیدم که با تسبیح و ذکر و صلوات شبت رو صبح کردی حالا به این فکرمیکنم که چالشهای زندگی خیلی بزرگن. یه روز فکر میکنی شکست تو اولین پروژهی کاری بزرگترین شکست تاریخ بشریته یه روز فکر میکنی شکست عشقی بدترین تجربهایه که کسی ممکنه کسب کنه و وقتی میرسه که مقروضی! حتی زمانی هست که احساس بیخاصیتی و پوچی میکنی! حتی مگه همین چندروز پیش نبود که همکارم زهر خورده بود که خودش بکشه؟ که زندگی براش متوقف شده بود! زیادن. چالشها زیادن!
یه روزی فکر میکنی دیگه این دنیا نیازی به تو نداره. یه روزی فکر میکنی دیگر نمیتونی کاری برای بهبود دنیا بکنی. یه روزی هست که دیگه خندههات عمیق نیست. یه روزی هست که تنهایی گریبانت رومیگیره با تو به رختخواب میاد. با تو صبحانه میخوره با تو دوش میگیره
اما باور کن چالش"چطور مامان روخوشحال کنم؟" از همهچیز سخت تر و بی جوابتره. بیجوابتر! انقدر بیجواب که تو رو از پا میاندازه!
آدمی باید بلد باشد نابلدها را...
تو ,فکر ,، ,یه ,روزی ,میکنی ,فکر میکنی ,با تو ,یه روزی ,هست که ,روزی فکر
درباره این سایت